صحبتهاي روزانه من با زندانيان و يک خاطره بامزه
اين روزها مشغول کمپين عليه اعدام هستم و روزي نيست که از زندان زنگ نزنند. بعضي وقتها احساس ميکنم از شنيدن اين همه مشکل و فاجعه ٬ نميدانم چکار کنم٬ بعضي وقتها بخودم ميگويم من چه ميتوانم به اينها بگويم. در مقابل اين همه ظلم و بي حرمتي و شقاوت و رذالت چه بگويم. کلمات براي توصيف انسانکشي و فجايعي که در زندانها در سراسر ايران در جريان است قاصر هستند و بايد فرهنگ لغات ديگري پيدا کرد تا بتواني توضيح دهي که مثلا بر سر
خانواده هاي اين زندانيان چه مي آورند و چگونه سالهاي سال عزيزترين انسانها را به گروگان گرفته و کسي پاسخگوي زندگي فرزندان و عزيزان آنها نيست.اين روزها مشغول کمپين عليه اعدام هستم و روزي نيست که از زندان زنگ نزنند. بعضي وقتها احساس ميکنم از شنيدن اين همه مشکل و فاجعه ٬ نميدانم چکار کنم٬ بعضي وقتها بخودم ميگويم من چه ميتوانم به اينها بگويم. در مقابل اين همه ظلم و بي حرمتي و شقاوت و رذالت چه بگويم. کلمات براي توصيف انسانکشي و فجايعي که در زندانها در سراسر ايران در جريان است قاصر هستند و بايد فرهنگ لغات ديگري پيدا کرد تا بتواني توضيح دهي که مثلا بر سر
از همين فاجعه بر خانواده شهرام احمدي شروع ميکنم . يک برادر يعني بهرام را اعدام ميکنند٬ به مادرش در سالنبا کمال بيرحمي و وقاحت ميگويند که پسرش را شش ماه است اعدام کرده اند مادر به کوما ميرود و بعد از بهتر شدن کل خانواده که براي ملاقات آمده بودند راهي سنندج ميشوند٬ ماشين آنها متاسفانه در هفته گذشته در راه تصادف ميکند و خواهر بهرام و شهرام و دو نفر ديگر از همراهان شديدا زخمي ميشوند و اين داستان دراماتيک ادامه مي يابد. آخر چرا؟؟؟
چرا اين زندانيان را در همان محل زندگيشان نگه نميداريد٬ چرا در ايران يک مشت ساديست اسلامي و وقيح و جنايتکار حکومت ميکنند و هر چه ميخواهند بويژه بر سر اسراي مردم رهبران کارگري٬ رهبران دانشجويي و فعالين سياسي و يا زندانيان عادي در مي آورند و به نوعي حتي در اينمورد افشاگري زيادي هم نشده است؟ اگر رسانه هاي فارسي زبان دولتي از قبيل صداي امريکا و بي بي سي و ... زبان باز کنند٬ اکثرا در مورد زندانيان اصلاح طب و طرفداران حکومت اسلامي کمي بهتر ٬ حرف ميزنند. از آنها قهرمان مي سازند جايزه براي آنها دست وپاميکنند و در مورد اين همه جنايت و اين همه غم و رنج لام تا کام حرفي نميزنند.
من چگونه ميتوانم احساس زنداني را توصيف کنم که براي زنده ماندن در داخل زندان بايد پول دست و پا کند و اگر پول تخت و غذا و شامپو نپردازد. بايد در ميان کثافت و ميکروب و سرما و يا امروز در گرماي بيش از ۴۰ درجه عملا به مرگ نزديک شود.
اين چه سيستمي است که زندانيان را تبعيد ميکند و خانواده آنها را وادار ميکند چندين ساعت با ماشين و هواپيما و غيره به شهري ديگر رفته و ملاقات کنند. همين رفتار باعث ميشود که بسياري از زندانيان اصلا ملاقاتي ندارند و يا در مواردي مثل همين دو روز پيش در مورد شاهرخ زماني که رژيم براي او پرونده سازي جديد کرده و به اتهام" توهين به رهبري" ميخواهد او را محاکمه کند٬ خانواده اش از آذربايجان با رنج فراوان و با اطمينان به اينکه وقت ملاقات دارند به رجايي شهر رفته و چهارشنبه ۲۴ ژوئيه قرار بود او را ملاقات کنند٬ مادر پير و خانواده رنجديده اين کارگر معترض در رجايي شهر مي شنوند که فرزند آنها در انفرادي است و دو روز نميتواند ملاقات کند٬ پس مجبور ميشوند بعد از اين همه رنج راه و غيره برگردند.
اين چه حکومتي است که زنداني را معالجه نميکند از همه آنها مخارج دارو و درمان ميخواهد. اين چه حکومتي است که در زندانهايش مافيايي تسلط دارند که زندان را به يک صنعت سود آور تبديل کرده و از يکطرف زنداني را مجبور ميکنند از فروشگاه زندان براي زندگي بخور و نمير خريد کند و از سوي ديگر قيمتها در اين فروشگاهها چند برابر بيرون است و يا گوشي موبايل را ظاهرا مخفيانه وارد زندان ميکنند و زندانبانها با اين تجارت موبايل و يا تجارت مواد مخدر و فروش آن به سه برابر قيمت ثروتهاي افسانه اي به جيب بزنند.
ديروز با زندانيان از چند زندان حرف زدم. آنها ميگويند حداقل به رژيم فشار بياوريد که يا ما را به زنداني در محل زندگي خانواده امان منتقل کند و يا اگر ملاقات داريم زنداني را به محل ببرند و نه اينکه خانواده ها مجبور شوند بيايند.
در هيچ موردي پاسخگو نيستند. يک مشت لمپن وقيح و قاتل پررو در زندانها حاکم هستند و قضات و بزرگان اين قوم هم جنايتکارترين و وقيح ترين و " اسلامي" ترينها هستند. با تسبيحي در دست و ته ريش و با پرونده قطوري از کلاشي و رذالت و تجاوز و قتل و اعدام در زير بغل کماکان تصميم ميگيرند و جنايت سازمان ميدهند.
شايد بد نيست در آخر اين گزارش مانند که با قلبي سنگين آنرا نوشتم خاطره اي را تعريف کنم که براي خودم هم خنده آور بود.
دو روز پيش با يک زنداني محکوم به اعدام و مذهبي اهل سنت از زنداني در ايران حرف ميزدم٬ بعد از شنيدن مشکلات و اينکه خود اين فرد به اعدام محکوم شده است٬ و بعد از اينکه صداي غمگين اش تا مغز استخوانم نفوذ کرد٬ کمي هم بحث نظري کرديم٬ در مورد اسلام و شيعه و سني و اينکه کم کم بحثمان به اينجا کشيد که گفتم " اصلا خدايي وجود ندارد اينرا ديگر امروز علم کاملا ثابت کرده" و او مي خنديد و ميگفت پس اين همه کائنات را چه کسي درست کرده و و ازاين حرفها ..
در پايان وقتي خواست خداحافي کند٬ گفت خانم احدي اگر تا سه روز از من خبري نبود بايد بداني ممکنست ... ديگر نتوانست حرفش را تمام کند . ثانيه اي سکوت بود و قلبم کمي لرزيد و فورا گفتم نه " انشاالله" چيزي نميشود . فورا برگشت گفت " ديدي گفتم نميتوني مطلق بگويي خدا نيست ببين اگر خودت هم حرفي و يا موضوعي بشدت ناراحت ات ميکند به خدا متوسل ميشوي٬ بعدا هر دو کلي خنديديم.... در ميان دريايي از غم و درد و خشم و بي عدالتي بي نهايت درجه٬ برخي مواقع کمي خنديدن بد نيست و تلفن قطع ميشود و من ميمانم و دريايي از غم و ضرورت اعتراضات بسيار بزرگتر و ديدن اوضاع واقعي اين زندانيان . قطره اي اشک و قول دادن به او که نه نميگذاريم ترا بکشند...
کلن- مينا احدي
۲۶ ژوئيه ۲۰۱٣
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر